ماهی کوچولوی قرمز



صبحی دوستم زهرا زنگ زد. میگفت شوهرش با مامان باباش بحثش شده اونام فکر کردن این زیر گوش پسرشون خونده. میگفت هرچی دلشون خواست بارم کردند اما به خاطر دخترم از تو اتاق نیومدم بیرون. وقتی یکی دو تاشو گفت که چیا بهش بستند من اینجا خدا رو شکر کردم خانواده شوهرم مودبند

اوففففف


فکرشو کن امشب حنابندون برادر زن دوست داداشم و ایضا شوهرم بود ولی من رفتم

جلل الخالق

اونجا عروس عمو جدیده رو دیدم. خیلی هم خوب برخورد کرد تا حالا هم و ندیده بودیم. گفت     عه شما ماهی کوچولوی قرمزی؟ دوست داشتم ببینمت


گفتم    بله. مرسی. چطور؟

گفت زهرا ازت گفته بود


زهرا دختر عمو محترم عست

دیگه روم نشد بگم چی گفته بود


حالا قراره عروسی بازم هم عو ببینیم ببینم چطوری بشه زیر زبون عروس عمو عو بکشم


#خاله_زنک


از ساعت شیش شیش و نیم که رفتیم بازار رو پا وایستادم تا هشت و نیم که اومدیم. از هشت و نیم که نماز خوندم به بعد،تا دو و نیم نیمه شب بازم رو پا وایستادم. پاهام داره لعن و نفرین و تف و هر آنچه بلده نثار روح پاکم میکنه.

آخه کدوم ادم دیوانه ای امتحان آشپزی رو ساعت هشت صبح برگزار میکنه؟؟؟؟ 


فقط امیدوارم نتیجه رضایت بخش باشه



دیشب عروسی بودیم ✨   یهویی یکی از دوستای قدیمی مو دیدم یعنی اولش     اون    منو دید.    چقده دیدن یهویی دوستای قدیمی جذابه  یه کوچولو با هم رقصیدیم  

نمیدونم این دختره که آهنگ میذاشت چرا با من لج بود هر چی میومدم برقصم تو میکروفن اعلام می کرد داماد اومده هی لباس پوشیدم هی گفتن نه نیومده هی لباس در آوردم

چقد ضدحاله ادم تا می خواد یخورده قر بریزه بگن داماد اومد

امروز پدرشوهرم واسه ناهار مهمونم بود. چقد خوبه ادم بتونه با پدرشوهرش شوخی کنه

بچه ها من دلم یه سفر هفت هشت روزه تنهایی می خواد     دعا کنید بتونم برم‍♀️


شب های شیراز رو توی باغ آلوچه میون انبوه درختای سرسبز گذروندن خیلی دلچسبِ       امشب ازون شبایی بود که میشد خیلی خوب باشه      اما بچه ها اصلا با هم جور نشدند و حسابی روی اعصاب همه قدم زدند       اما از همه بدتر اعصاب داغون من بود

بعضی وقتا کاملا متوجه میشم که شبیه مامان خانم شدم    عصبی و پرخاشگر  ☹   از دست خودم عصبی شدم. چرا نمیتونم کنترل خودمو به دست بگیرم☹


یکشنبه بیست و سوم تیر ماه
امروز با هانا رفتیم کلاس نقاشی توی مهد کودکی که قراره بره مهد کودک   روز اول خوبی داشت. یه زنبور و یه قورباغه کشید      البته با کمک مربی    امیدوارم یه روزی برسه که شاهد پیشرفتش باشم 

دوشنبه بیست و چهارم 
جلسه دوم با یه مربی دیگه بود. این خانمه مربی نقاشی ثابته  اون دیروزی خاله کلاسشون بود    مربی از هانا پرسید میخوایی زرافه یاد بگیری؟  و هانا بعد از چندین دقیقه که سعی داشتم مجابش کنم که باید همکاری بکنه جواب داد که نه فیل یادم بده

تو کلاسشون دو تا داداش هست که مامانشون سوئدیه. اومدند اینجا یکم فارسیشون قوی بشه





از وقتی یادم میاد از هر گونه جک و جونِوَری میترسم. به جز مورچه کوچولو و پشه. از مگس هم نمی ترسم ولی گاهی که یه مستندی ببینم از اینکه فلان و بهمون بیماری از مگس منتقل میشه از اونم وحشت میکنم. نمی دونم این ترس لعنتی از کجا نشات گرفته. مثلا حتی از جوجه کوچولو ها هم میترسم‌ حتی تو روز عروسی که میخواستیم برای کلیپ کبوتر آزاد کنیم من دست نگرفتم و مستر که یه کبوتر دست گرفت من به صورت نمادین و (الکی پلکی) دستم رو گرفتم رو دست مستر   یا مثلا هانا که جوجه رنگی گرفته بود تمام تلاش خودم کردم که ترسم رو بذارم کنار ولی بازم وقتی جوجه خروسه تقریبا یک هفته ای پیشم بزرگ شد بازم ازش ترسیدم یادمه وقتی خیلی خیلی خیلی موچولو بودم از گنجشک یا خرگوش یا سوسک نمی ترسیدم. ولی از مرحله کوچولویی به بعد دیگه ترس ها زیاد و زیاد و زیاد تر شد. شاید ترس های من مورد تشویق و حمایت قرار گرفتند که زیاد شدند          شما از چی می ترسید؟

خاطرنشان می شود: موضوع پست از وبلاگ زوج مهندس گرفته شده است


در جهت بهبود حال و احوال اینستاگرام رو از گوشی پاک کردم. مطمئن تا چند روز درد خماری می کشم اما خب چه میشه کرد ادم باید از اعتیاد دست بکشه               احساس می کردم اینستا یکی از چیزایی که اعتماد به نفسم رو به طور موزیانه و غیر محسوسی کم می کنه و بگی نگی زیرزیرکی حالم رو بد می کنه.                    نظری دارید؟                  از جناب فیش نگار و سرکار خانم نبات خدا بابت کامنت ها و دلداری ها تشکر میکنم. یه سفر کوتاه یک روزه دارم که اگر عمری باقی ماند شرح احوال خواهم کرد       


چند دقیقه بدون باز کردن شیر آب روی صندلی حمام نشسته بودم. عاقبت از ترس اینکه مستر به دوش نگرفتن و صدای آب نیامدن از حمام شک کنه و در حمام رو باز کنه و چهره اشک آلودم رو ببینه دوش رو باز کردم. دست و پام رو گرفتم زیر دوش اما خودم عقب تر روی صندلی نشسته بودم و به پهنای صورت اشک می ریختم. مسبب حال بدم مستر بود. یا لااقل دقیقه های اول من این فکر رو می کردم. از رفتارش در برابرم بدم می آید. به حال زارم در آینه نگاهی انداختم و با صدای از نطفه خفه شده گریه کردم. حتما افسرده شده ام. شاید کم خونی دارم. شاید به خاطر اشتباهات و گناهان گذشته ام است. چرا نمی توانم خودم را ببخشم؟ خیلی دور نیست زمانی که بعد از هر توبه ای خودم را صادقانه می بخشیدم و با تمام وجودم سعی بر جبران خطای کرده می گردم. پس چرا این بار خودم را نمی بخشم؟ حالم از خودم بد است. آیه ای حدیثی. پیامی دارید که انسان چگونه میتواند مطمئن شود خدا او را بخشیده؟


فضای مجازی پر شده از این تیتر: فرزند رامبد جوان و نگار جواهریان به دنیا آمد

بعدشم ریز زیرش نوشت که اسمش گذاشتن نوردخت

از هر ده تا کامنتم یکی گفته چه اسم قشنگی نه تای دیگه به الفاظ مختلف گاهی محترمانه و اغلب با توهین هر چی فحش و نارواست حواله رامبد و نگار کردند

واقعا چرا انقدر بی شعوریم؟ نه واقعا چرا انقدر بی شعوریم؟

مامان بابای نگار کانادا هستند، موقعیت به دنیا آوردن بچه اش توی کشوری بهتر از ایران رو داشتند. بعدا که بچه بزرگ بشه همین( کانادا به دنیا اومدنش) خیلی به نفعش.     کدوم یکی از ما اگه میتونستیم بچه خودمون اونجا دنیا بیاریم این کارو نمیکردیم؟ 

اصلا رامبد تو خندوانه میلیون ها بار گفت مردم ایران ما شما را خیلی دوست داریم

کجای کارش بد بوده؟ آقا جان من دوست داشتن مردم چه تضادی با کانادا رفتنش داشت؟ چرا انقدر غیرمنطقی و جهان سومی برخورد میکنیم؟ 

طرف تا زمانی که اینجا هندوانه ساخت هر وقت هر کمکی از دستش بر اومد برا مردم انجام داد. کلی پویش راه انداخت. واسه محسنین و چه و چه چقدر کمک کرد. حق اینم نداره انتخاب کنه بچه اش به جای اینجا(که به طبع هیچ مزیتی نداره) اون ور دنیا بیاد؟



سه شنبه
صبح کسل بودم   تا ظهر کار خاصی نکردم   یه ریزه گردگیری و جمع و جور کردم که ظاهر خونه مرتب باشه برای عصر که قرار بود شاگردام حضور به هم برسانند    بعد ناهار یه چرت کوچولو موچولو زدم عصر هم از ده دقیقه قبل از ساعت موعود تا نیم ساعت بعد ساعت موعود منتظر تشریف فرمایی شاگردان محترم بودم   نیم ساعت دیر اومدن میگم چرا انقد دیر اومدید زوم کردن به من میگند دیر اومدیم؟          من: اونا ساعت دیواری من‍♀️      مبحث و روش آموزش و عوض کردم که راحت یاد بگیرند     والا پسرا که درس نمیخونند در قید و بند یاد گرفتن هم که نیستند  لااقل اگه کم ِ ولی درست حسابی همون کم رو شیرفهم بشند
☘☘☘☘☘☘

چهارشنبه
صبح با هانا رفتیم کلاس نقاشی و من و با خودش برد تو کلاس. با بچه کوچولو موچولو سوئدی دوست شدم       انقد ِ شیطون و پر جنب و جوش ِ      ولی با لواشک گولش زدم و با من دوست شد    بعدشم تند تند میامد میزد روی کیفم میگفت چی داری


پنجشنبه
از صبح تا ظهر همش درازکش بودم. انقد بدن درد و سرگیجه داشتم تا بعد اذان همش پای تلویزیون خواب بودم     بعدش تا خواستم پاشم دوش بگیرم به خودم برسم که مستر میاد تر تمیز باشم  خود مستر زنگ زد حاضر شو بریم خرید کنیم. آقو شیرازیو تازه یادش افتاد یک ماهه تو خونه هیچی نداریم یک ماه بود حال نداشت بریم خرید

 
جمعه:
خودم و کشتم تونستم تا ساعت ۹   ۹ونیم بخوابم  تا یه دوش بگیرم و به سر و وضع خونه برسم یازده شد که مستر بیدار شد. صبحانه ناهار ُ یکی کردیم و نزدیک به غروب زدیم بیرون. میخواستیم بریم خونه دوست دوران خدمت مستر که جواب تلفن نداد و محترمم رفتیم تو شهر یه چرخی زدیم و همبرگری خوردیم خدا قسمتتون کنه شیراز گردی کاکو  

 


هیجده نوزده ساله بودم که بعد از چند سال دوست بچگی های خان داداشم و  دیدمش. اصالتا از یه دیار بودیم ولی خیلی وقت بود شهر های زندگی متفاوتی داشتیم. وقتی بعد از چند سال دیدمش تو نگاه اول و نگاه های بعدی ازش بدم اومد. پسر لوس و خودخواه و پررویی بود. تنها ویژگی مثبت قیافه اش بود. که اونم حسن خداداد بود و ربطی به خودش نداشت :/ ازش متنفر بودم. هر وقت من و میدید اذیتم میکرد. تو مسائل مختلف با شوخی سرم کلاه میذاشت. اما یواش یواش پرده لجبازی ها و خودخواهی هاش کنار رفت و مهربونی اش هم دیدم. چه عجب این ادم یه کم مهربونی بلده! 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها